نبوت ورسالت*

سيد محمد خامنه اي

 كشف ابعاد وجود شخصيت پيامبر اكرم(ص)، اگر چه بر ما ناممكن است ولي تلاش براي كشف عظمت و ژرفاي آن، خود يكي از مراحل تكاملي بشر است زيرا كه «چشيدن» از اين دريا ـ بتعبير مولاناـ بجبران «كشيدن» ناممكن آن، خود ماية عمري مستي و شور و تكاپوست.

ترسيم ابعاد وجودي اين بزرگ نيز خود كاري دشوار است و مرد ميدان مي‌خواهد و فهرست كمالات او را شمردن و خواندن، نيازمند روحي متكامل و دانشي انبوه است، زيرا تميز «كمال» هم، كمال است و محتاج كمال.

ولايت يكي از مهمترين ابعاد، بلكه جوهرة اصلي و خميرماية ديگر ابعاد شخصيت نبوي است كه نبوت و رسالت پيامبر و امامت و حجت بودن او ـ چه رسد بديگر خصايل اين نيكو خصال ـ همه از آن نشئت مي‌گيرند. بيهوده نيست كه همچنانكه ولايت در تار و پود منش و كردار پيامبر و همة تجليات جوهري و افعالي او ساري و جاري است، اين حقيقت در همة شئون تكويني و تشريعي، يا بتعبير ديگر در حوزة علوم حقيقي و علوم اعتباري (كه گاهي از ايندو به علوم طبيعي و علوم انساني نيز تعبير مي‌شود)، هم مورد شناخت و تحليل و بحث و بررسي بوده است.

علوم حقيقي و علوم اعتباري، تقسيمي است كه علما براي شناختها و تحليلهاي خود از پديده‌هاي جهان هستي كرده‌اند زيرا كه كلية امور جهان و علوم مربوط به آن بر دو گونه و دو قسمند: يا براي شناخت حقايق و پديده‌هاي طبيعي و حقيقي جهانند كه بدون دخالت ذهن و عرف بشر وجود دارد (مانند علوم مربوط به طبيعت و ماوراء آن و عالم وجود)، يا براي شناخت پديده‌هايي است كه با قرارداد و عرف و اعتبار انسانها موجود شده‌اند (كه از آن جمله است علم حقوق و علوم مربوط به روابط متقابل انسانها.)

ميان اين دو حوزة ممتاز علوم، مرزي استوار هست كه جدايي آنها را نشان ميدهد. ولكن ولايت (و ديگر اقمار آن) حقيقتي است كه در هر دو كعبه خداست و موضوعاتي مانند ولايت، خلافت، امامت، رسالت، نبوت (كه موضوع اين مقالند) در علومي متفاوت مانند فلسفه، عرفان، حقوق، فقه، صدرنشين ديگر مسائل آن هستند.

ولايت يا حكومت كه از مسائل فقه و حقوق و داخل در حوزة علوم اعتباري است ارتباطي استوار با ولايت و خلافت و نبوت و رسالت دارد كه پديده‌هاي معنوي و حقيقي اين جهانند.[1] پيامبر و رسول يك «حجت» است كه در بُعد تشريعي بمعناي رافع عقاب بلابيان و در بُعد تكوين بمعناي سررشته‌دار جهان طبيعت و نگاهدارندة نظم و روند جهان است. از اينجاست كه ولايت (ولايت خدا، ولايت پيامبر و ائمه، ولايت فقيه) يك سرش در عرف و امور اعتباري و وضعي جامعة بشري است و سر ديگرش در منتهاي ملكوت الهي، و بيشك باين شگفتي و عمق و جلال و زيبايي موضوعي در جهان وجود ندارد.

براي اثبات گوشه‌يي از اين ادعا رواست كه به شرح و تفسير اين واژه‌هاي تابناك، كه هميشه چون گوهري بر تارك بشريت و تمدن انساني درخشيده است، بپردازيم و ضمن مروري تحليلي، عمق مفاهيم اعتباري و حقيقي، و ارتباط و وحدت آنها را با يكديگر بيابيم.

 

نبوت و رسالت

كلمة نبوت مصدري است منتزع از كلمة «نبي» كه در قرآن مكرر از آن ياد شده است. و نبي بر وزن فعيل مشتق از نبأ بمعناي خبر است كه صاحب خبر يا «خبرگزار» معني مي‌دهد. و گاهي آنرا از «نباوت» بمعناي رفعت گرفته‌اند.[2]

اين كلمه در قرآن مجيد به پيامبران و فرستادگان خداوند اطلاق شده و بصورت اصطلاحي در علوم عقلي و نقلي بكار رفته است.[3]

رسالت هم مأخوذ از كلمة رسول است كه خود از مصدر «ارسال» گرفته شده[4] و معناي آن فرستاده و پيام‌آور است و عرفاً به حاملان پيام از صاحبان قدرت و شوكت اطلاق مي‌شود و در قرآن به مأموران ابلاغ پيام الهي.

بر اين اساس «نبوت» خبرگزاري است و «رسالت» پيام‌رساني. «نبي» از رخسار حقيقي جهان و جمال حقيقت و حقيقت جمال پرده برمي‌دارد و چهرة هستي را، از مبدء تا معاد، كران تا به كران، و آنگونه كه «هست»، به مردم نشان مي‌دهد ... و «رسول» كوله‌باري از پيام نويدبخش و زندگيساز الهي و دستماية حياتي جاودان و سعادتمندانه را براي آنها بارمغان مي‌آورد.[5]

«نبي» به مردم ـ كه نوباوگان دبستان معرفتند ـ جهانبيني را كه الفباي زندگي واقعي است، مي‌آموزد و «آنچه هست» را به بشر نشان مي‌دهد و در لابلاي كلماتي كه به گوش دل او زمزمه شده، خداي يكتا و صفات حسنا و اسماء علياي او را معرفي مي‌كند و از ظلمتكده‌يي كه در آن هستند، براي نظر به فراخناي جهان حقيقت، دريچه‌يي به روشنايي مي‌گشايد.

ولي «رسول» تمام «آنچه بايست» (و مجموعه‌يي از عقيده و احكام ـ ايدئولوژي و قانون) را مي‌آورد و طي‌شدن راه بشر را با معالمي كه در هر قدم آن گذاشته و شريعت، منهاج، سبيل‌الله، صراط مستقيم، و در يك كلمه «دين» را ـ كه همان نزديكترين راه براي وصول به خوشبختي جاودانه است ـ به او مي‌نماياند و برنامة عملي كوتاه و بلند زندگي هر فرد را، از هر گونه كه باشد، براي تحصيل سعادت او در دو ديدار خاكي و افلاكي در اختيار او مي‌گذارد.

در اصل تفاوت معناي اين دو كلمه اختلافي نيست ولي در بيان وجه افتراق آنها، آرائي مختلف ابراز شده است. برخي نسبت آندو را عموم و خصوص مطلق دانسته‌اند يعني هر رسول، نبي نيز هست ولي ممكن است نبي، رسالت نداشته باشد. و عده‌يي معتقدند رسول كسي است كه دين جديد مي‌آورد ولي نبي اعم از آنست، يعني شامل كسانيكه دين جديد نياورده و پيرو پيغمبران سلف باشند نيز مي‌شود.[6]

برخي ديگر گفته‌اند كه رسول كسي است كه صاحب كتاب باشد و نبي كسي كه داراي كتاب نيست، و عده‌يي هم رسول را كسي مي‌دانند كه دين انبياي پيشين را نسخ كند و نبي آنكس را كه ناسخ دين گذشتگان نباشد ... و نظرات ديگري نيز قريب به اينها وجود دارد.[7] شيخ مفيد اختلاف آندو و وجود نسبت عموم و خصوص مطلق را مورد اتفاق شيعه دانسته و مي‌گويد:

اتفقت الإمامية علي أنّ كل رسول هو النبي وليس كلّ نبي فهو رسول وقد كان من أنبياء الله حفظه لشرائع الرسل و خلفائهم في المقام. بها قالت جماعة من المرجئه وكافة أصحاب الحديث وأجمعت علي خلاقه المعتزلة .[8]

علامة طباطبائي (طاب‌ثراه) در بيان فرق اين دو لفظ، در يكجا رسول را مأمور تبليغ، ولي نبي را غير مأمور به اين وظيفه دانسته‌اند. عبارت ايشان اينست:

وقد تبيّن في العلم الإلهى أنّ بين عالمنا وبين الحق الأوّل تبارك وتعالي وسائط ثابتة وينتج ذلك كلّه أنّ هذا التكليف والاهتداء يجب أن يرد علي أهل القلم الأوّل من الأولياء بالضرورة، فإن كان مختصاً بنفسه الشريعة سمّي نبياً وإن عمّه وغيره سمّي رسولاً ايضاء .[9]

و در جاي ديگري نتيجه مي‌گيرند كه هر «مبعوث من الله» نبي است ولي رسول همان معناي لفظي خود را (كه عبارت از نقل و رساندن پيام است) دارد كه گاهي نيز همراه با اتمام حجت مي‌باشد. نبي و رسول هر دو مبعوثند: يكي براي «انباء» و اخبار از غيب و ديگري براي ابلاغ پيام و رسالت خاص، و نسبت عموم و خصوص مطلق ميان آندو وجود ندارد.

علامه طباطبائي در تفسير آية: )كان الناس أمة واحدة فبعث الله النبيين مبشّرين ومنذرين وأنزل معهم الكتاب بالحقّ ليحكم بين الناس...( [10] مي‌فرمايد:

و معني الرسول: حامل الرسالة ومعني النبى: حامل النبأ. فللرسول شرف الوساطة بين الله سبحانه وبين خلقه وللنبى شرف العلم بالله وبما عنده. وقد قيل: إنّ الفرق بين النبي والرسول بالعموم والخصوص المطلق فالرسول هو الذى يبعث فيؤمر بالتبليغ ويحمل الرسالة والنبى هو الذى يبعث سواء أمر بالتبليغ أم لم يؤمر. لكنّ هذا الفرق لا يؤيده كلامه كقوله تعالي: )واذكر في الكتاب موسي إنّه كان مخلصاً وكان رسولاً نبياً.([11] وآلاية فى مقام المدح والتعظيم ولايناسب هذا المقام التدرّج من الخاص إلي العام، كما لايخفي.[12]

پيرو اين مطلب در جاي ديگري[13] ضمن نقل و رد آراء ديگران در اينباره مي‌گويد كه آية مباركه: )وما أرسلنا من قبلك من رسول ولا نبي إلا إذا تمنّي ألقي الشيطان في أمنيّته([14] صريح در اختلاف معناي نبي و رسول است ولي نه بصورت عموم و خصوص مطلق (زيرا در آنصورت از جملة «و لا نبي» بايد چنين مفهوم شود كه مأمور به تبليغ نبوده‌اند و حال‌آنكه در صدر آيه تعبير «أرسلنا» آمده كه بمعناي امر به تبليغ است) بلكه باينصورت كه رسول كسي است كه فرشته براي او وحي مي‌آورد و فرشته را مي‌بيند و با وي سخن مي‌گويد ولي به نبي در خواب وحي مي‌شود و مواجهه و مكالمه با فرشتگان ندارد؛ زيرا از آية: )قل لو كان في الأرض ملائكة يمشون مطمئنين لنزّلنا عليهم من السماء ملكاً رسولاً([15] استنباط مي‌شود كه ميان ارسال رسول و ابلاغ دين ملازمه وجود دارد و لازمة ارسال دين، ارسال شخصي است كه آنرا ابلاغ كند چه نبي باشد و چه رسول.[16]

فرق نبي و رسول از جهت نحوة دريافت وحي و كلام خدا كه علامه استاد (ره) به آن اشاره فرموده (و جاي تعجب است كه مفسران ديگر به آن توجه نكرده‌اند) در احاديث شيعه معروف و مذكور است و ضمناً معلوم مي‌شود كه اين مسئله در نهان ائمة اطهار نيز مورد نظر اصحاب بوده است. از جمله روايات وارده يكي روايت هشام بن سالم از امام صادق (ع) است كه آن حضرت ضمن بيان درجات انبيا، به اين فرق هم اشاره فرموده‌اند. حديث اينست:

قال ابوعبدالله عليه‌السلام: الأنبياء والمرسلون علي أربع طبقات: فنبى، منباء فى نفسه لايعدوا غيرها.

ونبي يري في النوم ويسمع الصوت ولايعاينه في اليقظة ولم يبعث إلي أحد وعليه إمام مثل ما كان إبراهيم علي لوط عليهماالسلام.

ونبي يري في منامه ويسمع الصوت ويعاين الملك وقدأرسل إلي طائفة قلوا أو كثروا، كيونس عليه‌السلام.

قال الله ليونس: وأرسلناه إلي مأة ألف أو يزيدون، قال يزيدون ثلاثين ألفاً وعليه إمام. والذي يري في نومه ويسمع الصوت ويعاين في اليقظة وهو إمام، مثل أولوا العزم وقد كان إبراهيم عليه‌السلام نبياً وليس بإمام حتي قال الله: «إنّي جاعلك للناس إماماً». قال ومن ذريتي، فقال الله: «لاينال عهدي الظالمين. من عبد صنماً أو وثناً» لايكون إماماً.[17]

نكاتي كه در نظر بدوي در اين حديث به چشم مي‌خورد از اين قرار است:

- چون مَقسَم (زمينة تقسيم) كلمة نبي است دلالت ضمني دارد كه هر رسول نبي نيز هست و رابطه همان عموم و خصوص مطلق است.

- نبوت با بعثت و تبليغ ملازمه ندارد.

- رسالت درجه‌يي كاملتر از نبوت است.

- نبي مأمور به تبليغ نيست مگر آنكه رسول باشد (يا مگر آنكه پيام داشته باشد).

- نبوت بدون رسالت هم داراي درجاتي است؛ چه برخي «في نفسه، از حقايق با خبر مي‌شوند همانند قوة قدسيه، و برخي با آگاهي و صراحت بيشتر كه مصداق وحي است.

- امامت از رسالت بالاتر است و با نبوت و رسالت ملازمه ندارد.

- در نبوت و رسالت نيز سلسله مراتب هست و در هر زمان فقط يك حجت وجود دارد كه همان امام است و انبياء و معاصر او بايد پيرو او باشند.

- مشاهده ملائكه عاليترين مرحلة وحي است.

- هر اولوا العزمي امام است. (... و نكات ديگري كه در آن است ...)

بنظر ما حل خصومت و فصل اختلاف اين اعاظم چندان دور و دشوار نيست، زيرا كه نبوت كيفيتي است ذاتي حاصل از جهد، طهارت، تفكر، عبادت و در اصطلاح طي اسفار معنوي؛ چه بگفتة بزرگان نبي كسي است كه از سفر من الحق الي الخلق گذشته و به ناسوت و كثرت خلق نزول كرده باشد.

نبي با بينش سرشار خود از كاينات و ملكوت، لاجرم انباء از حق مي‌كند و ارمغان سفر را خدمت ياران مي‌گذارد. نبوت سلطنت بر اسرار وجود است و نبي روح جهان. و بقول فارابي:[18] النبوة يختص في روحها بقوة قدسية تذعن لها غريزة عالم الخلق الأكبر كما يذعن لروحك غريزة عالم الخلق الأصغر (البدن) ... .

اما رسالت يك منصب ظاهري و تشريعي قابل وضع و جعل تشريعي است كه مخصوص مدارج عالية نبوت است. خلقت رسالت بر كسي پوشانده مي‌شود كه در سفر من الخلق الي الخلق بالحق باشد، همچنانكه استاد معرفت فرموده است رسول پيامگزار و مأمور ابلاغ است پيامي كه چون موج از دل نبي برمي‌خيزد و از اين دريا به ساحل تشنه انسانهاي گمشده مي‌خورد. نبوت امري ثبوتي است اما رسالت مرحله‌يي از اثبات است، يعني آتشي كه در دل نبي است شعله مي‌كشد و مشعلي بنام رسالت فرا راه مردم مي‌گذارد. رسالت سعه و كمال نبوت و مرحله بروز كامل آن است و هر يك از ايندو كلمه (نبوت و رسالت) به جنبه‌يي در آن انسان برگزيده اشاره مي‌كنند كه با جنبة ديگر او متفاوت است ولي با آن منافات ندارد.

از روايت زيدالشحّام برمي‌آيد كه نبوت به رسالت و كمال رسالت به خِلَّت (دوستي) و نهايت آن به امامت منتهي مي‌شود.[19] يعني كليت و شمول امامت بيش از خلّت و شمول خلّت بيش از رسالت و رسالت بيش از نبوت بدون رسالت است اما وصف نبوت ناظر به درون پيامبر است و رسالت به برون او، و باين ترتيب اشكال ـ در حضرت علامه استاد (رحمة الله عليه) ـ كه تدرّج از خاص به عام در مقام تنظيم و تكريم خلاف بلاغت است پاسخ داده مي‌شود زيرا كه رسول ناظر به بُعد ارشاد نبي است ولفظ نبي ناظر به بُعد انكشاف حقايق عالم بر او؛ يكي كمال نهاني او را نشان مي‌دهد كه بر بشر پنهان است و ديگري كمال آشكار و بروني او را كه بشر قادر به درك آن هست و آية مباركه به ايندو جهت جداگانه اشاره فرموده است كه عين تعظيم و بلاغت است و خلاف بلاغت نيست.

 

امامت

امامت در لغت عرب بمعناي پيشگامي و پيشاهنگي و پيشوايي است و در قرآن مجيد هم امام بهمين معنا استعمال شده و علماي اسلام نيز اين كلمه را بهمان معناي عرفي بكار برده‌اند و مي‌بينيم كه در ميان متكلمين اوليه نيز امامت بعنوان يك اصطلاح تعريف نمي‌شود، اگرچه بعدها اختلاف در عمق مفهوم آن سبب مي‌گردد كه براي تعريف جامع و مانع آن ميان مذاهب مختلف اسلامي تلاش انجام و ارائه گردد.

ماوردي امامت را «خلافت نبي در حراست از دين و سياست دنيوي» مي‌داند.[20] و علامة حلّي در باب حادي‌عشر آنرا «رياست عامه در امور دين و دنيا نيابتاً عن النبي» معرفي مي‌كند.

اهل سنت علي‌رغم قيد «حراست دين» كه در تعريف آنان هست، امامت را همان خلافت مي‌دانند و چون خلافت در نظر آنان همان ادارة مملكت و بدون ابعاد معنوي موجود در نبي است (كه شيعه تمام آنها را براي امامت لازم مي‌داند)، بنابرين امامت نيز در نظر اهل سنت (كه بتبع شيعه، آنرا بجاي خلافت در كتب كلامي و فقهي خود آورده‌اند) همان بُعد اجتماعي و اداري نبوت ـ يعني مديريت جامعه ـ است و نه بيشتر، يعني همانكه در زمان خلفا وجود داشت.

اما نزد شيعه اين كلمه معنايي وسيعتر دارد و ابعاد بسياري را كه به آن اشاره خواهد شد و بايد امام داراي آن باشد، در برمي‌گيرد. از اينرو مي‌توان گفت كه امامت در ميان مسلمين يك لفظ مشترك است كه دو معناي مختلف را با فاصله‌يي بسيار در خود دارد.[21]

همين اختلاف در معناي كلمه، سبب گرديده است كه مسئلة امامت نزد شيعه صورت ديگري پيدا كند و علي‌‌رغم اهل سنت، كه آنرا از فروع دين مي‌دانند، شيعه آنرا در رديف اصول دين و مسائل نبوت و وصايت قرار دهد و ادامه ولايت پيغمبر محسوب گردد. بقول شهيد مطهري «اگر امامت صرفاً بمعناي رهبري ظاهري مسلمين بود ما شيعيان هم مانند بقية مسلمين مسئلة امامت را جزء فروع دين بحساب مي‌آورديم».[22]

شيعه امامت را ادامه ولايت مطلقه رسول اكرم (ص) مي‌داند كه در جاي خود دلايل آن طرح و بحث شده است و ابعاد عمل ولايت و امامت بنظر شيعه عبارتست از:

اولاًـ احكام خدا را كه در دسترس عامه نيست بخوبي بدانند و بتوانند در موارد لزوم آنرا به مردم بياموزند.

ثانياًـ همانطور كه پيامبر قرآن را با جان و دل و تمام وجود خود درك نموده و فهميده بود آنها نيز بايد آنرا بدانند تا مردم در فهم كتاب خدا و بيان او سرگردان نمانند.

ثالثاًـ همانطور كه پيامبر از طرف خداوند حق قضا و فصل خصومت و حكم و اجراي حدود الله را داشت، آنها نيز حق قضا و اجراي حدود داشته و اجراي عدل و قسط را تضميني كافي باشند.

رابعاًـ همانطور كه پيامبر اكرم (ص) از اتباع هوي و حظ و وساوس شيطاني بدور بود، بدلايلي كه در علم كلام آمده است، امام نيز بايد همان عصمت را دارا باشد تا پاي رهبري نلغزد و دين خدا و مصلحت امت اسلامي در خطر نيفتد.

خامساًـ همانطور كه پيامبر حجت و قطب و صاحب ولايت تكويني بود امام نيز بايد داراي اين خاصه باشد، همچنانكه در حديث آمده: «لولا الحجة لساخت الأرض بأهلها ...»؛ زيرا كه زمين هيچگاه خالي از حجت نيست.

سادساًـ همانگونه كه پيامبر علاوه بر رسالت، نقش امامت و وظيفة رهبري و حكومت بر جامعة مسلمين را نيز داشت و باصطلاح داراي ولايت تشريعي نيز بود، امام هم وارث مقام امامت پيامبر و ولايت و رهبري اوست. (با شرايطي كه در جاي خود بيان شده است). پس امامت بمعناي ولايت بمعني‌الاخص (يعني جامعيت مقامهاي ظاهري و معنوي) و جمع بين ولايت تكويني و تشريعي است و بديهي است كه جاي بررسي اين حقايق كه يك مسئلة اعتقادي و اصولي مي‌باشد در علم كلام است نه در فقه و حقوق.

لكن همانگونه كه اشاره شد، علماي غير شيعه مفهوم امامت و ولايت را به اين وسعت نمي‌گيرند و آنرا فقط بمعناي حكومت مي‌دانند و بحث از آنرا شايستة فقه و حقوق مي‌شمرند. خليفة اول نيز در خطبة خود پس از وفات رسول خدا (ص) چنين گفت: «يا أيها الناس ... لابدّ لهذا الأمر ممّن يقوم به فانظروا وهاتوا آراءكم رحمكم الله ...» و خلافت يعني جانشيني پيامبر در «امر» ـ يعني حكومت ـ از آنروز بوجود آمد. ديگر ويژگيهاي پيامبر حتي باعتقاد علماي اهل سنت بويژه عرفا و اهل طريقت آنان، فقط در اميرالمؤمنين علي (ع) و فرزندان و جانشينان او وجود داشته و هيچيك از علماي برجستة مذاهب مختلف اسلام ـ خلفاي ثلاثه ـ و يا غير اهل بيت را داراي اين خصايص ندانسته‌اند.

بنابرين، انتظار بر اينست كه علماي بزرگ اهل سنت در اين روزگار به اين نكته (كه امامت از خلافت جداست و امامت خاص ائمه اثني‌عشر است) توجه كنند و يكبار ديگر مسئلة امامت ائمه اثني‌عشر را از جهاتي كه منكر آن نيستند، به بحث بگذارند و راههاي جديدي براي تقريب و وحدت بين جامعة مسلمين فراهم سازند.

ابعاد امامت و ولايت كه در رسول اكرم (ص) و انبياي اولوا ‌العزم وجود داشته و بعقيدة شيعه بايد در جانشينان آنها نيز (كه آنان را وارثان انبياء مي‌دانيم) وجود داشته باشد، در كتب كلام بعنوان اوصاف امام و نيز دلايل لزوم امامت آمده است كه باختصار به آنها نيز اشاره‌ مي‌كنيم:

1. امام بايد عالم به احكام الله، حلال و حرام، ناسخ و منسوخ، محكم و متشابه، مطلق و مقيد، و ظاهر و خفي آن باشد و مداري ثابت براي احكام تشريعي خدا و قوانين لازم براي ادارة فرد و اجتماع؛ زيرا اگر احكام و مقررات، مداري ثابت نداشته باشند هوي و هوس مردم و زور و قدرت زورمندان، احكام خدا را در هر زماني بشكلي درمي‌آورد و با تفسير احكام خدا مطابق طبايع مغرضان، دين خدا مسخ و تبديل، و ابزاري براي هوسراني حكام مي‌شود و فلسفة رسالت و بعثت انبيا ـ كه اقامه احكام الله است ـ باطل و عبث مي‌گردد.

پس ضرورت دارد كه شخصي بعنوان امام، يعني معيار شناخت صحيح و سقيم احكام و مدار حق و باطل قوانين، وجود داشته باشد.

شيخ طوسي (قدس سره) مي‌گويد:

قد علمنا أنـّه ليس جميع الأحكام الحوادث التى تحتاج إلي معرفتها عليه أدلة قاطعة لا من تواتر ولا إجماع وإذاكنا مكلفين للعمل بالشرع وجب أن يكون لنا طريق يوصل به إلي معرفته ويعرف الصحيح ممّا اختلفت أقوال الأئمة فيه وليس ذلك إلا قول إمام معصوم مأمون عليه السهو والغلط ... .

... دليل آخر و هو أنـّا علمنا أنّ شريعة النبي صلي الله عليه و آله لازمة لكن من يأتي فيما بعد إلي قيام الساعة وما هذه صورته فلابدّ لها من «حافظ» معصوم يراعيهم متي تعمدوا تركه ... ومتي فرض عدم الإمام المعصوم فلا أمان من ذلك .[23]

2. امام بايد معصوم باشد. شرط عصمت مخصوص به شيعة اماميه است و برخي متكلمين غير شيعه ورع و تقوي را شرط دانسته‌اند، مانند باقلاني كه مي‌گويد:

إنّ الإمامة لاتصلح إلا لمن تجتمع فيه شرائط ... ورعاً في دينه .[24]

و برخي عدالت را لازم دانسته‌اند مانند ماوردي كه عدالت را جزء شروط سبعه امامت ذكر كرده است.[25] برخي حتي با وجود فسق و احراز عدم عدالت نيز خلافت را جايز دانسته‌اند! شارح مقاصد مي‌گويد: خلافت و امامت با قهر و غلبه و بدون بيعت هم حاصل مي‌شود اگر چه حاكم فاسق باشد علي‌الاظهر. و در جاي ديگر گفته است: «يجب طاعة الإمام ما لم يخالف حكم الشرع سواء كان عادلاً أو جائراً».[26] (!)

اما شيعه اعتصام دايمي را در امام شرط مي‌داند. علامه در شرح تجريد مي‌گويد: «إنّ الإمام يجب أن يكون معصوماً».[27] و شيخ طوسي مي‌فرمايد «عقلاً لازم است در امام شرايطي مانند عصمت، افضليت، اعلميت و ... وجود داشته باشد، عصمت از آنرو كه چون غلبة هوي و غرايز حيواني در افراد جامعه، موجب اخلال نظم در آن جامعه خواهد شد و يا لااقل محتمل است چنان شود، پس رئيسي لازم است كه خود دستخوش اين ضعفهاي بشري نباشد تا ملاك حاجت به امام موجود شود وگرنه تسلسل خواهد بود و به امامي ديگر نياز است».[28]

3. امام بايد افضل باشد. يعني امام در جنبه‌هاي مؤثر در رهبري بايد برترين و جامعترين باشد و همانطور كه پيامبر عالمترين مردم در شناخت قرآن و تفسير و تأويل آن بود و از رموز جهان خبر داشت امام و رهبر جامعه نيز بايد از ديگران اعلم باشد و همچنين در قوت تدبير، شجاعت، سخاوت، اصالت و ديگر صفات كماليه.

متكلمين شيعه براساس قاعدة عقلي و عقلاني قبح تقديم مفضول بر فاضل (يا انتخاب غيربرتر) و همچنين ترجيح دو مساوي بر يكديگر، لزوم افضل بودن امام را بر ديگر مردم ثابت كرده‌اند.

علامه حلّي (قدس سره) مي‌فرمايد:

الإمام يجب أن يكون أفضل من رعيته لأنّه إما أن يكون مساوياً لهم أو أنقص منهم أو أفضل. والثالث هو المطلوب والأوّل محال لأنّه مع التساوي يستحيل ترجيحه علي غيره بالإمامة والثاني أيضاً محال لأنّ المفضول يقبح عقلاً تقديمه علي الفاضل. ويدلّ عليه قوله تعالي: )أفمن يهدى إلي الحق أحق أن يتبع أمن لايهّدي إلا أن يهدي فما لكم كيف تحكمون( و يدخل تحت هذا الحكم كون الإمام أفضل في العلم والدين والحكمة والشجاعة وجميع الفضائل النفسانية والبدنية.[29]

4. امام بايد داراي سلطة تكويني باشد. زيرا امام «حجت» خداست و مقصود از حجت در روايات متواتري كه رسيده، كسي است كه نه فقط بهانة جهل به احكام شرع را با علم وسيع خود (كه از منبع وحي تغذيه مي‌شود) برمي‌دارد بلكه محور و مدار جهان خلقت است و قدرت تصرف تكويني و كرامات و خوارق عادات را دارد، بگونه‌يي كه نبود او سبب تلاشي نظم طبيعي عالم خواهد شد و در حديث آمده است كه امام صادق عليه‌السلام فرمود:

«قلت لأبي عبدالله عليه‌السلام: تبقي الأرض بغير إمام، قال لوبقيت الأرض بغير إمام ساعة لساخت ...».[30] و در حديث ديگري آمده است: «لولا الحجة لساخت الأرض بأهلها ...». علاوه بر اين شرايط و اوصاف امام داراي مقام رهبر سياسي و نظامي جامعه است و اين همان منزلتي است كه در حديث معروف از امام رضا (ع) آمده است كه «إنّ الإمامة هى منزلة الأنبياء وارث الأوصياء».[31] و بعبارت ديگر يكي از مهمترين ابعاد نبوت، پياده كردن نظام الهي در جامعة مؤمنين است كه همراه رسالت از طرف خداوند به آنها اعطا مي‌شده و در قرآن به امامت و حكم تعبير گرديده است.

جاي شگفتي است كه درحاليكه عده‌يي از مسلمين خلافت از پيامبر اكرم را منحصر در همان جنبة حكومت و رهبري سياسي مي‌دانند و وجود شرايطي ديگر را لازم نمي‌بينند؛ برخي مؤلفين غير شيعه پيامبر را فقط يك پيام‌گزار محض معرفي مي‌كنند، بدون آنكه حق حكومت داشته يا براي حكومت بر جامعة سياسي مسلمين آمده باشد.[32] با آنكه بر اين اساس قهراً براي جانشينان او نيز حق ادارة سياسي كشور باقي نمي‌ماند.

اما گذشته از نظرية اين مؤلف كه برخاسته از جهل به كتاب و سنت و پيروي يا اجراي سياست سلطه‌گران بين‌المللي است باتفاق اهل تحقيق حكومت و رهبري، يكي از ويژگيهاي برجستة پيامبر و جانشينان اوست و علاوه بر ادلة نقلي موجود، برهان عقلي نيز ملازمة ميان تشريع و حكومت را اثبات مي‌كند، زيرا ارائة يك دين (كه مجموعة قوانين و مقررات مدني و جزائي و مالي و بازرگاني و احوال شخصيه و خانواده و امثال آنهاست) بدون برپاكردن يا در دست داشتن يك ضمانت اجرايي نسبي، مانند وجود يك قوة مقننه در جامعه‌اي بدون قوة مجريه است و دو احتمال و فرض در آن وجود دارد:

اول) آنكه بگوييم ايمان و عقيدة خود مردم براي انجام آن مقررات كافي است. اين فرض ظاهرالبطلان است:

زيرا اولاً، غرايز حيواني بشر كه مايل به نفع شخصي يا اضرار به غير بقصد انتقامجويي و توأم با عصبيتهاي نژادي و لساني و اقليمي است، ممكن نيست كه بدون ترس از مجازات قدرتي فايق و برتر، برخلاف اميال طبيعي و غرايز حيواني خود عمل كند و با غلبة بر غرايز، بدون هيچ تخلف و انحرافي، به تمام احكام و قوانين عمل نمايد. بلكه بالعكس، اگر قدرتي فايق بر سر افراد جامعه نباشد بطور قطع هرج و مرج خواهد شد و نظام جامعه از هم خواهد پاشيد و ضعفا به عزلت و انزوا و زندگي غيراجتماعي روي خواهند آورد.

ثانياً، تجربة جامعه‌شناسان و مورخان نشان مي‌دهد كه افراد بسياري با وجود دولتها يا حكومتهاي محلي يا مركزي يا قبيله‌يي و حتي با حضور پيامبران و پيشوايان، وجود داشته‌اند كه قوانين را نقض كرده و به تعدي پرداخته‌اند.

دوم) آنكه بگوييم مقنن حكيم با علم به طبايع و غرايز تجاوزگر بشر وجود قوه‌يي مجريه را لازم نمي‌بيند. در اين فرض طبعاً معتقد شده‌ايم كه شخص حكيم كاري لغو و غيرحكيمانه كرده است و نهالي را كاشته، بدون آنكه بفكر نگهداري و ادامة حيات آن باشد. مسلّم است كه در گامهاي اوليه اين چنين جامعه‌يي همة آن اصول و قوانين بدست فراموشي سپرده خواهد شد و روشن است كه اين از خداوند حكيم بدور است. بهمين دليل محال است كه خداوند پيامبران را با مشتي قوانين براي مردم بفرستد ولي آن پيامبر يا افراد صالح ديگر را مأمور اقامة حكومت، يعني دستگاهي كه آن قوانين را بايد اجرا كند و از مردم اجراي آنرا بخواهد، نكند.

قرآن مجيد هم خود شاهد بر اين مطلب است و جعل امامت براي حضرت ابراهيم نبي (ع) و موسي و داود و سليمان و امثال آنها كه در قرآن از آن سخن رفته، هم نشانگر اين واقعيتند. در روايات نيز ادلة فراوان بر اين مدعا وجود دارد. از جمله: «فلو لم يجعل لهم قيماً حافظاً لما جاء به الرسول فسد ما علي نحو ما بينا و غيرت الشرائع والسنن والأحكام و الإيمان وكان فى ذلك فساد الخلق أجمعين».[33]

روايت بلندبالايي از امام رضا (ع) به دست ما رسيده است كه به آن خواهيم پرداخت.

در برخي روايات نيز جملة «الإمامة زمام الدين و نظام المسلمين» آمده يا در توصيف امام، او را «قيم  و امين مردم و مانع فساد آنها و مجري حدود و احكام در جامعه» معرفي كرده يا با تجربة ساير ملل كه هرگز بدون رئيس و رهبر نبوده‌اند، مقايسه نموده است و امام را شخصي دانسته كه با دشمنان مي‌جنگد و لشگركشي مي‌كند و ثروت ملي را بين آنها تقسيم مي‌نمايد و جلو ستم ستمكاران را مي‌گيرد. و اساساً تعبير «اولي الامر» از امام كه در قرآن و حديث فراوان است، نشانة تلازم امامت با حكومت و تصدي امر سياست جامعه است.

در ختام اين فصل مناسب است به گوشه‌هايي از چند روايت اشاره بكنيم:

1. از امام علي بن‌موسي الرضا (ع):

... إنّ الله عزوجل لم يقبض نبيه حتي أكمل الدين وأنزل عليه القرآن فيه تبيان كل شىء يبين فيه الحلال والحرام والحدود والأحكام وجميع ما يحتاج إليه الناس كلاً، فقال عزوجل: ما فرطنا في الكتاب من شىء وأنزل في حجة الوداع وهي آخر عمره: اليوم أكملت لكم دينكم وأتممت عليكم نعمتي ورضيت لكم الإسلام ديناً وأمر الإمامة من تمام الدين ... وأقام لهم علياً عليه‌السلام علماً وإماماً وما ترك شيئاً يحتاج إليه الأمه إلا بينه ... .

إنّ الإمامة أجل قدراً وأعظم شأناً وأعلا مكاناً وأمنع جانباً وأبعد غوراً من أن يبلغها الناس بعقولهم أو ينالون بآرائهم أو يقيموا إماماً باختيارهم.

إنّ الإمامة خص الله عزوجل بها إبراهيم الخليل بعد النبوة والخلة ... .

إنّ الإمامة هى منزلة الأنبياء وارث الأوصياء. إنّ الإمامة خلافة الله وخلافة الرسول صلي الله عليه و آله ومقام اميرالمؤمنين و ميراث الحسن و الحسين عليه‌السلام.

إنّ الإمامة زمام الدين ونظام المسلمين و صلاح الدنيا و عز المؤمنين. إنّ الإمامة الإسلام النامى وفرعه السامى بالإمام تمام الصلاة والزكاة والصيام والحج والجهاد وتوفير الفى والصدقات وإمضاء الحدود والأحكام ومنع الثغور والأطراف... .

الإمام أمين الله في خلقه و حجّة علي عباده وخليفته في بلاده والداعي إلي الله والذاب عن حرم الله ... الإمام واحد دهره لايدانيه أحد ولايعادله عالم ولايوجد منه بدل ولا له مثل ولانظير مخصوص بالفضل كله من غير طلب منه له و لااكتساب بل اختصاص من المفضل الوهاب ... . [34]

2. روايت فضل بن شاذان از امام رضا (ع):

فإن قال: فلم جعل أولي الأمر وأمر بطاعتهم، قيل لعلل كثيرة، منها أنّ الخلق لما وقفوا علي حد محدود، وأمروا أن لايتعدوا ذلك الحد لما فيه من فسادهم، لم يكن يثبت ذلك ولايقوم إلا بأن يجعل عليهم فيه «أميناً» يأخذهم بالوقف عندما أبيح لهم ويمنعهم من التعدي والدخول فيما خطر عليهم، قيماً يمنعهم من‌الفساد و يقيم فيهم الحدود والأحكام.

ومنها أنّا لانجد فرقة من الفرق و لا ملة من الملل بقوا وعاشوا إلا بقيّم ورئيس لما لابد لهم منه في أمر الدين والدنيا فلم يجز في حكمة الحكيم أن يترك الخلق ما يعلم أنّه لابد لهم منه ولا قوام لهم إلا به فيقاتلون به عدوهم و يقسّمون به فيئهم ويقيم لهم جمعيتهم وجماعتهم ويمنع ظالمهم من مظلومهم.

منها أنّه لو لم يجعل لهم إماماً قيماً أميناً حافظاً مستودعاً لدرست الملة وذهب الدين وغيرت السنة والأحكام ولزاد فيه المبتدعون ونقص منه الملحدون وشبهوا ذلك علي المسلمين لا ناقد وجدنا الخلق منقوصين محتاجين غير كاملين مع اختلافهم واختلاف أهوائهم فلو لم يجعل لهم فيها حافظاً لما جاء به الرسول فسدوا علي نحو ما بيّنا وغيرت الشرائع والسنن و الأحكام والإيمان وكان في ذلك فساد الخلق أجمعين.[35]

 

خلافت

در سابقة تاريخي بكارگيري اين كلمه، مورخين آورده‌اند كه چون ابوبكر بر مسند حكومت اسلامي نشست خود را خليفة رسول الله (ص) ناميد و پس از وي هم سلسله‌هاي اموي و عباسي و حتي حكومت عثماني تا قرون اخير عنوان خلافت را از خود برنداشتند و اين كلمه بجاي ولايت معمول شد.

لكن شيعة اماميه، همانطور كه زير بار حكومت آنان نرفت،[36] در مباحثات سياسي و كلامي خود نيز از خلافت سخني نراند و پيوسته امامت مطمح نظرش بود و مي‌بينيم كه در سراسر علم كلام (كه پايه‌گذار فصل امامت آن اماميه بودند) همه‌جا از جانشيني پيامبر به امامت تعبير مي‌شود و شيعه و سني هر دو در اثبات و نفي مطالب از امامت سخن مي‌گويند و بحثي از خلافت وجود ندارد.

بطور كلي اختلافهاي زير را مي‌توان برخي از ديدگاهها شيعه در فرق بين امامت و خلافت دانست. امامت، پيشوايي و رهبري جامعه است و لازمة آن ارتباط متقابل امام و امت است ولي خلافت، جانشيني محض است كه معمولاً يكطرفه، از جانب منوب عنه يا گروهي از هواداران منصوب مي‌شود.

امامت، امانتداري مردم است و در مقابل مردم تعهد دارد اما خلافت، اكثراً بصورت امانت از مردم نيست و خليفه ميثاقي با آنها ندارد.

امامت، با نقض بيعت مردم و فسخ آن ساقط مي‌شود ولي خلافت، از نظر حقوقي وابسته به رأي و نظر مردم نيست.

امامت، با جعل الهي است و قداست و استعداد ذاتي مي‌خواهد: «إنّى جاعلك للناس إماماً»، اما در خلافت، قداست و استعداد ذاتي شرط نشده و با جعل الهي نيست.

امامت، مشروط بأخذ از پيامبر نيست و مي‌تواند مستقل باشد در حاليكه خلافت، بايد مسبوق بوجود پيامبر يا مأخوذ از وي باشد.

امامت، نيابت پيغمبر در كل شئون منسوب باوست (غير از وحي) ولي خلافت، ممكن است محدود به رياست ظاهري جامعه باشد.

امامت، مشروط به شرط سنگين و دشوار عصمت و علم است اما خلافت، مشروط به اين شروط نبوده است.

امامت، قابل رجوع نيست و پيامبر در جعل آن نيز نقشي ندارد در حاليكه خلافت، مي‌تواند بدست پيامبر و قابل رجوع فسخ باشد.

كلمة خلافت (بدور از آنچه كه در عرف عوام به حكومت اطلاق مي‌شد و ديري بر سر آن در اسلام مشاجراتي پيش آمد و فرقه‌ها پديدار گشت و وحدت آن به افتراق گراييد) معناي ديگري را نيز با خود داشت كه هميشه مطمح نظر خواص و نقل محفل اصحاب معرفت الله بوده است و آن خلافتي است كه در قرآن به آن اشارت رفته و خلعتي است كه بنام خلافت الله در ميان همة موجودات بر اندام انسان راست آمده است.

همانطور كه اشاره شد، از عنوان خلافت رسول الله ـ نه در اصول عقايد شيعه و نه در فروع احكام و فقه و حقوق سياسي ـ اثري ديده نمي‌شود اما در حوزة معارف عاليه قرآن به «خلافت الله» توجه بسيار شده و اهل معرفت ـ بخصوص شيعه ـ به آن توجهي درخور كرده‌اند.

شيخ‌الرئيس ابن‌سينا[37] مي‌گويد:

ومن اجتمعت له الحكمة النظرية وقدفاز مع ذلك بالخواص النبوية كاد أن يصير رباً إنسانياً يكاد أن يحل عبادته[38] بعد الله تعالي وهو سلطان العالم الأرضي وخليفة‌الله فيه.

و در حواشي آن آمده است:

بالجملة أنّ الإنسان العارف الكامل البالغ العلم السابغ العمل المتأله المتقدس تام البلوغ في التامة والتقدس يكون بحسب فطرته الأولي وجبلة عقله الهيولاني صاحب قوة قدسية وفي فطرته الثانية بالفعل قد حصل له نصاب أكمل في تحصيل العقل المستفاد فيكون عالماً عقلياً مضاهياً لنظام الوجود ونسخة جامعة لعوالم الوجود بأسرها ومع ذلك يكون فائضاً بخواص النبوة والرسالة أو الوصاية والوراثة فيكون سلطاناً لعالم الأرضي علي الإطلاق.

و خليفه الله فيه كما قال: كاد أن يصير رباً انسانياً... .

قيصري نيز گفته است:

الأسماء والصفات لايظهر أثرها إلا بالمظهر، فوجب أن يكون مظهر اسم الله الجامع و الأسماء والصفات خليفة عنه قريباً للعالم بإيصال كل مافيه إلي كماله اللائق وليس ذلك إلا الروح المحمدي صلي الله عليه و آله ولذلك قال الله تعالي: )إنّ الذين يبايعونك إنّما يبايعون الله يد الله فوق أيديهم( و مظهر اسم «الله» خليفه الله علي العالمين ولذا أوتي في الكتاب والسنة: «بسم الله لذلك كان نبياً وآدم بين الماء والطين» والخليفه لابدّ وأن يكون موصوفاً بجميع الصفات الإلهية إلا الوجوب الذاتي.[39]

و قال مولانا الامام الخميني في رسالته في الخلافة والولاية:

قد حان حين أن تعلم معني خلافة العقل الكلى في العالم الخلقى فإنّ خلافته، خلافة في الظهور في الحقائق الكونية ونبوته إظهار كمالات مبدئه المتعال وإبراز الأسماء والصفات من حضرة الجمع ذى‌‌الجلال وولايته التصرف التام في جميع مراتب الغيب والشهود تصرف النفس الإنسانية في أجزاء بدنها ... وممّا يرشدك إلي ما ذكرنا حق الإرشاد... ما حدثه صدوق الطائفة رضوان الله عليه في عيون أخبار الرضا عنه عليه‌السلام ... قال رسول الله صلي الله عليه و آله: ما خلق الله أفضل مني ... لو لا نحن ما خلق‌الله آدم و لا حوا و لا الجنة والنار ولا السماء و الأرض ... فنوديت يا محمد أنت عبدي و أنا ربك فإياي فاعبد و علّي فتوكل فإنّك نورى في عبادي ورسولي علي خلقي وحجتى عل بريتي ...[40]

اين اصطلاح از قرآن گرفته شده و خميرماية آن آية مباركه‌يي است كه مي‌فرمايد: )وإذا قال ربّك للملائكة إنّي جاعل في الأرض خليفة([41] و اشاره به ماجراي آفرينش آدم و حوا و نسل بشر مي‌باشد.

و چون بايد خليفه و جانشين با مقامي كه منوب عنه است مشابهت و مناسبتي در صفات و افعال داشته باشد و بتعبير عرفاني كه گذشت هر ذاتي را صفاتي و هر صفتي را ظهور و مظهري است. در اين مقام، خلافت از آن وجودي است كه مظهر اكمل اسماء و صفات الهي باشد و همانطور كه در روايات متواتر، پيامبر اكرم (ص) و ائمة اطهار، خليفة الله و مسندنشين عزّ ملكوت خداوند معرفي شده‌اند اين حقيقت بدست مي‌‌آيد كه

اولاً، خداوند با آفرينش انسان، خلعت خلافت را هم به قامت انسان كامل فراهم كرد. ثانياً، خلافت اقتضا دارد كه خليفه اشبه و اقرب موجودات به او باشد. ثالثاً، اين مقام شايسته و برازندة وجود سيدالمرسلين و خاتم النبيين است كه در تخلق به اخلاق الهي و اتصاف به صفات الله در مرتبة اولي است آنسانكه اهل دل او را پرده‌دار سراپردة «غيب‌الغيوب» و رازدار «عماي مطلق» مي‌بينند و پيرمستي‌بخش عشق‌افشان كل كاينات و ساقي خمخانه جمال مطلقش مي‌شناسند. همانكه جام ولايت (كه هم بمعناي سروري و هم حب و عشق‌ورزي است) از خم ازلي در دست اوست. و پس از وي وارث ولايت مطلقه، مولي المتقين علي است و سپس انبياي عظام از ابراهيم خليل گرفته تا ديگر پيامبران و صديقان.

محققين عرفا برآنند كه انسان كامل، اعلي مظهر صفات جماليه و نخستين آن است. انسان نمونه‌اي است كه متخلق به تمام اخلاق الله و متلبس به جميع اسماء حسناي الهي و سرآغاز وجود و مَطلع هستي يا «اول ما خلق الله» مي‌باشد كه در حديث گاهي به «عقل» تعبير شده و گاهي به مقام رسالت عظمي و خاتميت نبوت عليا و در اصطلاح اهل دل به خلافت و «فيض مقدس» و «حقيقت محمديه» و «ولايت مطلقه» و امثال آنها.

لكن با تمام اين حقايق و ثبوت آن در جاي خود، از نظر تفسيري لحن قرآن مجيد و آهنگ خطاب آن، كه به عموم مؤمنين (و در برخي از آيات خطاب به بني اسرائيل همزمان موسي (ع)) است، اقتضا دارد كه دايرة خلافت وسيعتر از آن چيزي باشد كه در بيان عرفاي ماست و بدان اشاره كرديم.[42]

بنظر مي‌رسد كه خلافت رسول الله (ص) و اميرالمؤمنين و ائمه و انبياي عظام از اعلاترين مراتب خلافت است ولي ديگران نيز بنسبت قرب الي الله و درجة تجلي صفات الله و ظهور اسماء الله حايز مقام خلافتند و يا از اين هم فراتر ـ كه مقتضاي تحقيق است ـ هر انساني «بما أنّه مريد ثبوتاً وشأناً» خليفه الله است و بميزان تراوش «اراده» و تجلي آن كه ناشي از «امر الهي» و «كن وجودي» است خلافت او نيز به منصة اثبات و بروز خواهد رسيد، با بياني كه اين مختصر جاي آن نيست و در رسالة مستقلي عرضه خواهد شد إن شاء الله تعالي.

 

حاكميت

حاكميت عبارتست از سلطة كامل بر شخص يا اشخاص، شيء يا اشياء، و در دست داشتن حق تعيين سرنوشت آنها. بتعبير ديگر، حاكميت خاصه‌يي است كه صاحب آنرا قادر مي‌سازد كه اراده و حكم خود را بر متعلق آن ـ اعم از شخص يا شيء، و فرد يا اجتماع ـ تحميل كند.[43]

حاكميت (و معادل آن در زبانهاي ديگر) يك اصطلاح حقوقي است و با اندك تطبيق و مقارنه بين موارد استعمال آن با كلمة ولايت، كه اصطلاحي قرآني است، روشن مي‌شود كه معنا و مفهوم آندو با هم فرقي ندارد و اگر تفاوتي ملحوظ شود در نكته‌هاي دقيقي است كه در لفظ ولايت نهفته است و مفهوم حقوقي حاكميت را بصورتي جامعتر و لطيفتر مطرح مي‌كند.

همانطور كه در قرآن و كتب اسلامي همه‌جا از حاكميت به ولايت تعبير شده، در علم حقوق نيز همه‌جا بجاي ولايت تشريعي كلمة حاكميت را بكار مي‌برند. (حاكميت بمعناي تكويني مطمح نظر نيست).

حاكميت ـ كه در عرف سياسي از آن به حكومت و سلطنت نيز تعبير مي‌شودـ مصاديق مختلفي چه عام و چه خاص دارد.

مالكيت، حاكميت قانوني بر اشياء است (يا هر چه كه شيء فرض شود) و آثار حقوقي آن همان سلطه و جواز تصرف در شيء مورد تملك است و در فقه با «الناس مسلطون علي أموالهم» و امثال آن، به آن اشاره شده است.

اراده و اختيار نيز تعبير ديگري از حاكميت است بر خود يا ديگران. حاكميت هر فرد بر خود يكي از مصاديق مفهوم حاكميت و ولايت است، بطوريكه هر كس مي‌تواند هر گونه تصرف مادي در جسم خود بكند[44] يا بديگري اجازة آنرا بدهد و در مواردي كه اولاد صغار يا مجنون داشته باشد حاكميت پدر و جدّ بر آنها نيز نافذ است و همچنين حق شوهر بر «بُضع» همسر خود،[45] كه درجة ضعيفي از همان حاكميت است.

حاكميت بر اجتماع انساني هم حكومت ناميده مي‌شود.

حكومت: از آنچه گذشت، بدست مي‌آيد كه حكومت، همان اعمال حاكميت يا اجراي ولايت تشريعي است بر گروههاي كوچك يا بزرگ اجتماعي كه بصورت سلطه بر امور و شئون سياسي و اجتماعي آن جامعه و مديريت آن با شكلهاي گوناگون كنوني يا ممكن و قابل تصور انجام مي‌شود.

حكومت از نظر جامعه‌شناختي يك پديدة اجتماعي است كه ريشه در منشهاي فردي و گروهي انسانها دارد و تبلوري است از حاكميت كه روح آن است، و داراي بُعد حقوقي مي‌باشد.

اين پديده هيچگاه از جوامع انساني و گروههاي كوچك و بزرگ اجتماعي بشر جدا نشده و تا آنجا كه انسان وجود داشته ـ چه بصورت خانوادگي، ايلي، طايفه‌يي و چه بصورت اجتماع مدني و شهري ـ نوعي حكومت در كنار آن ديده شده است و تحقيقات اخير جامعه‌‌شناسان و مردم‌شناسان نشان داد كه حكومت و جامعة بشري دو چيز ناگسستني هستند.

در همة جوامع كوچك و بزرگ انساني پيوسته نظامي بصورت پدرسالاري، خانسالاري، شيخ‌سالاري، امارت و سلطنت يا بصورت اشرافسالاري، حزبسالاري، مردمسالاري، زورسالاري، مقامسالاري و دينسالاري و امثال آنها بر جامعه حاكم بوده و سرنوشت آن اجتماعات را تعيين نموده است.

عليهذا، ولايت نيز كه تعبيري از حاكميت است از ابتكارات اسلام نيست و سابقه‌يي بطول عمر بشر دارد. بلكه مي‌توان گفت كه امري فطري[46] است كه اختصاص به انسان ندارد. بهمان ميزان كه حكومت امري ضروري است، بيحكومتي (يا آنارشيسم) خلاف عقل و فطرت و مصلحت است.

ضرورت حكومت و ولايت، زمينة اصلي و عقلي اثبات لزوم امامت است و بهمين جهت ائمه اطهار براي اثبات ضرورت حضور امام در ميان جامعة بشري و رهبري و حكومت وي، بهمين ضرورت طبيعي، عقلي و يا فطري، طبيعي استدلال مي‌كرده‌اند.

از جمله در كلماتي از آنان آمده است: «لابدّ للناس من أمير برَّ أو فاجر»[47] و «لابدّ من امارة...»[48] و«اسد حطوم خير من سلطان ظلوم وسلطان ظلوم خير من فتن تدوم»[49] «ولايصلح الناس إلا بإمام»[50] و «الإمامة لمّاً من الفرقة» و «الإمامة نظام الأمة»[51] و «إنّا لانجد فرقة من الفرق ولا ملّة من الملل بقوا وعاشوا إلا بقيّم ورئيس لما لابّد لهم منه في أمر الدين والدنيا».[52]

در عمل نيز پيامبر اكرم (ص) پس از هجرت از مكه به مدينه (يثرب) و استقرار در محيط مساعد آنجا و ايمان مردم آن، بلافاصله به تأسيس حكومت پرداخت و خود در رأس آن قرار گرفت. حكومتي كه بصورت يك دولتشهر بود و همة ويژگيهاي يك دولت ساده و ابتدايي يعني ارتش داوطلب، خزانه، كارگزاران و دستگاه دادگستري را داشت و مسجدالنبي مقر حكومت و قضا محسوب مي‌شد.

 

ولايت

در لسان قرآن مجيد، ولايت بمعناي حاكميت و در كتب حديث اغلب مرادف با امامت بكار رفته است؛ همانكه بارزترين نماد و آثارش حكومت بر جامعة مؤمنين است.

بعدها مفهوم ولايت ـ بخصوص در حوزه‌هاي علوم مختلف ـ تجزيه گرديده و در نتيجه براي آن اقسامي برشمرده‌اند. از قبيل: ولايت تكويني و ولايت تشريعي، ولايت كليه و جزئيه، ولايت مطلقه و مقيده، ولايت عامه و خاصه، ولايت عطائيه و كسبيه، ولايت حقيقيه و اعتباريه، ولايت قهريه و اختياريه، ولايت ظاهريه و باطنيه و امثال اينها.

در معناي لغوي آن نيز اختلاف است برخي با برشمردن معناي گوناگوني كه در كتب لغت براي ولايت آمده از قبيل: قرب، پيروي، حكومت و رهبري، ياري، حب و امثال اينها، يا با فرق گذاشتن بين وَلايت (بفتح واو) يا وِلايت (بكسر واو) سعي كرده‌اند مفهوم اين كلمه را وسيعتر از معناي امامت و حاكميت كنند يا از اشتراك معنوي گذشته، برخي از آنها را مشترك لفظي بدانند.

بنظر ما همة اين معاني ـ در واقع ـ موارد استعمال آن هستند و ريشة اين كلمه (چه بكسر واو و چه بفتح آن) بمعناي پيوستگي و ارتباط دو جانبه‌يي است با انگيزة مهرورزي كه يكطرف را رهرو و ديگري را پيرو او مي‌سازد. اين مفهوم بسيط در بطن خود، هم حبّ دارد و هم حكم، هم با ولاء محبت مي‌سازد و هم با ولاء امامت و هم با ديگر معناي مذكور. تعبيري ديگر، ولايت بمعناي امري مركب از حب و حكم است نه حبي بي اطاعت و نه حكمي بدون محبت: «قل إن كنتم تحبون الله فاتبعوني يحببكم الله».

همچنين علي‌رغم اقسام بسياري كه براي ولايت شمرده شده است، بارزترين مفهوم و قدر متيقّن از آن، همان حكومت است كه قهراً از حاكميت جدا نيست. مقصود از آن در كلام وحي‌آگين معصومين، حاكميت بر امت اسلامي است و جانشيني حكومت پيامبر اكرم (ص) همانطور كه گفتيم، معروفترين تقسيم مفهوم ولايت، تقسيم آن به ولايت تكويني و ولايت تشريعي است.

 

ولايت تكويني

ولايت تكويني را مي‌توان ولايت تصرف، ولايت ذاتي يا طبيعي و سلطنت باطنيه نيز ناميد و بمعناي سلطه‌يي طبيعي است بر جهان و اشياء موجود در آن، بطوريكه وجود و همة حالات موليّ عليه مسخّر و مرتبط به اراده صاحب آن ولايت (يعني ولي) باشد. اين سلطه بصورتهاي ايجاد و خلق و ابداع يا تبديل و تغيير و حفظ كمال يا بصورت محو و اماته و افناء و نقص، و ايجاد نظم واحد در عالم يا تغيير نظامي به نظام ديگر ظاهر و محقق مي‌شود و اصطلاحاتي مانند علت و معلول يا وجوب و امكان يا غني و فقر مطلق يا ظهور و مظهر رب و عبد و ناز و نياز، همه ناظر به اين رابطة يكجانبه و اضافه اشراقيه و فيض جاريه‌ است كه بين ولي و مولي‌عليه آن وجود دارد.

ولايت تكويني، خاص خداوند متعال و از شئون ذاتي و لوازم «وجود حقيقي» است و بقول مطلق اين ولايت جز از خدا از موجود ديگري بروز نمي‌كند.[53] و در اين رابطة حقيقي همة معاني گوناگون كلمة ولايت همچون: حب، قرب، سلطان و حكم را مي‌توان يافت و برخي اسماء و صفات الهي كه به «صفات افعال» معروفند تعبيرات مختلفي در اين زمينه‌اند.

سرجوش اين فيض سرشار، همچنانكه در خلافت به آن اشاره كرديم، نصيب پيامبر اكرم و ائمة اطهار و انبياء عظام و مخلصين و صديقين نيز شده است و از اين خمخانة ولايت، ساغر بدست صدرنشينان جهان خلقت كم يا بيش رسيده است.

پيامبر اكرم (ص) و در مراحل نازلتر، ديگر مصطفين الاخيار _ بإذن‌الله از اين حاكميت تكويني و سلطة حقيقي بر عالم ـ كه نامش را ولايت تكويني گذاشته‌اندـ سهمي وافر دارند و معجزات پيامبران و كرامات ديگر اولياء، نشانگر اين واقعيت است.

 

ولايت تشريعي

ولايت تشريعي سلطه‌يي است قابل اعتبار و وضع (جعل). اين سلطه بر اساس قرارداد يا وضع قانون براي «ولي» حاصل مي‌شود. موضوع اين سلطه، افراد انسان و اشياء مربوط به وي هستند و همان است كه در جوامع بشري بصورت حكومتهاي گوناگون، مشروع يا غير مشروع، منطقي يا غيرمنطقي ...، ديده مي‌شود.

اين ولايت (برخلاف ولايت تكويني كه رابطة «ولي» با اشياء «من حيث إنّها اشياء» است) رابطه‌يي است ميان «ولي» با «اشخاص» يعني افراد انسان (يا امور متعلق به آنها)، و قابل رفع و استرداد و تفويض و تبديل و تغيير است. يعني همانطور كه اين ولايت براي شخص يا اشخاص مي‌تواند قرار داده ‌شود مي‌توان آنرا از آنها پس گرفت يا تغيير داد. (مگر آنكه ريشه در ولايت تكويني دايمي داشته باشد و از آن سرچشمة پايدار، ماية بقا و قرار بگيرد).

ولايت تشريعي كه مرادف حكومت است ابعاد مختلفي را مي‌تواند حائز باشد. مهمترين اين ابعاد: قانونگذاري (يا تقنين) است يعني سرنوشت فردي و اجتماعي افراد جامعه را رقم زدن. در حكومتهاي استبدادي اين قوه در دست حاكم است و فرد يا گروه حاكم اراده و ميل خود را بر ديگران تحميل مي‌كنند. (مونارشي، اريستوكراسي، اليگارشي، ديكتاتوري)

در حكومتهاي مردمي اين اختيار بامانت به فرد يا افرادي واگذار مي‌گردد (دموكراسي). در نظام اسلام، مؤمنين بارادة خود قانون الهي را مي‌پذيرند و حكومت مطلقة او را اطاعت مي‌كنند، قانون از خداست و اجراي قانون با فردي كه تقوي و دانش فقه و قانون و تدبير و بينش اجتماعي را با هم يكجا داشته باشد.

بُعد ديگر ولايت تشريعي بُعد اجراست (يا قوة مجريه) و بتعبير ديگر، «امامت» و رهبري و نظارت بر حُسن اجراي قانون كه معناي اخص حكومت است و در حكومتهاي دموكراسي و مردمي از طرف مردم بتوسط مجالس مقننه يا رئيس جمهور آنرا به «دولت» واگذاري مي‌كنند و در حكومتهاي استبدادي نامردمي، بدست حاكم مطلق است.

ابعاد ديگر اين ولايت، يكي «قضا» و فصل خصومات مردمي و رسيدگي به تظلمات و مجازات و اجراي حدود قصاص و تعزيرات دربارة مجرمين است و ديگر «جنگ و صلح» كه گاهي سرنوشت جامعه‌يي را دگرگون مي‌سازد.

دربارة منشأ اين ولايت بحث فراوان شده است. برخي آنرا ذاتي مردم و حق طبيعي آنان مي‌دانند و برخي خاص خدا كه آنرا به افراد خاصي واگذار مي‌كند و برخي ناشي از تكامل جبري اجتماعات و عده‌يي ناشي از قرارداد اجتماعي و دسته‌يي هم آنرا تابع قهر و تسلط مي‌دانند كه: «الحق لمن غلب».

در نظر اسلام، حاكميت تشريعي فرع بر حاكميت تكويني است كه خاص خداست و خدا آنرا از راه كرامت و مرحمت به خود مردم واگذار كرده است،[54] افراد انسان در برابر فرستادگان خدا و رسولان پيامگزار او، حاكميت تشريعي خداوند حكيم و عليم را كه نعمت وجود را به آنها ارزاني داشته بجان و دل مي‌پذيرند و باصطلاح قرآن مجيد: «ايمان» مي‌آورند و سپس پيامبران و جانشينان آنها قانون الهي را به مردم ابلاغ مي‌كنند و در مسند امامت و حكومت مي‌نشينند و يا اجراي همان قوانين بخت‌آفرين و زندگيساز جامعه را بسوي تكامل و خوشبختي مي‌برند.

تحليلي از رابطه و ارزش تكويني اين واژه‌ها

همانطور كه از مقايسة اين واژه‌ها بدست آمد، برخي نسبت بديگري سبق رتبي دارند؛ يعني يكي از ديگري رتبتاً والاتر است، مانند رسالت نسبت به نبوت و امامت نسبت به رسالت (آنگونه كه در حديث سابق گذشت) و برخي بر ديگري سبق طبيعي و علّي دارند (با قدري مسامحه مي‌توان سبق بالعلية گفت) يعني نسبت به ديگري سبب محسوب مي‌شوند و وجودشان براي ديگري حكم علت را دارد.[55] مانند خلافت براي ولايت و ولايت براي نبوت و رسالت در يك شاخه و براي امامت و حكومت در شاخه‌يي ديگر (اگر چه عناوين اين دو شاخه در مصداق واحدي بيكديگر برسند، مانند پيامبر اكرم (ص) يا ابراهيم خليل الله كه هم صاحب رسالت بودند و هم داراي امامت).

در تحليل اين عناوين، «خلافت» را مي‌توان سرسلسلة اين قوس نزولي دانست و بهمين دليل ارزش تكويني آنرا بالاتر از همه شناخت زيرا همه چيز جهان بنظر علم عرفان از خلافت عظماي الهي و باصطلاح «حقيقت محمديه»ـ كه خميرماية هستي است[56]ـ برمي‌خيزد، هستي آميخته به عشق و جذبه، حكومتي سرشته با حُب و مهروزي.

«ولايت» نيز از اين خلافت زاييده مي‌شود، ولايتي كه سررشته‌دار دلها و چشمة جوشان عشق و جمع و جاذبه در همة ذرات جهان است و قهرمان طبيعت و قدرت فايقه تكويني. (و هنگامي كه به ميان جمع بشر مفطور به فطرت حق مي‌رود، قدرت فايقه تشريعي هم مي‌شود).

خلافت اصليه و حقيقيه الهي ـ بر اين مبناـ اولين پديدة تكويني عالم و مصدر همة اسماء و افعال است و از آن «ولايت» متولد مي‌گردد كه از يكسو با جهان ماده و ماوراء سر و كار دارد و ذره‌ذره اجزاء عالم او را مي‌شناسند و آنرا محور قطب و مدير خود مي‌دانند و اينهمه معجزات و كرامات و خوارق عادات برخاسته از اين بُعد طبيعت عالم است.

و از سوي ديگر با الهام از همان قوانين خلقت و سنن الهي، با دنياي وضع و اعتبار و قرارداد، كه خاص محيط اجتماعي بشر است، دوستي مي‌كند و بصورت نبي، رسول، امام و حاكم (قانونگذار و مجري قانون) ظاهر مي‌گردد و فرمانفرماي بيرقيب جهان طبيعت و جانشين خدا، اينبار فرمانرواي جامعة بشري و گروههاي اجتماعي انسانها مي‌شود و به فلان سلطان و شاه و قيصر نامه مي‌نويسد و دست عرب صحرانشين را برادرانه و خاضع مي‌فشارد و در مسجد بنماز برمي‌خيزد و ...

ولي الله اعظم با بُعد نخستين خود، در يك سفر معنوي با ملكوت جهان مرتبط مي‌شود و در بازگشت از اين سفر، بينش و شناخت راستين خود را با بُعد دوم، در قالب الفاظ وحي، بصورت جهانبيني الهي براي مردم ارمغان مي‌آورد. قانون معاش آنها را مي‌آموزد و راه مستقيم معاد و مكارم اخلاق را. او نبي و رسول ناميده مي‌شود و مأمور اجراي قانون مي‌گردد و به رهبري جامعة مؤمنين مي‌پردازد و به امام و حاكم موسوم مي‌شود.

* * *

با عذر تقصير از مقام شامخ ولايت عظماي محمدي ـ صلي الله عليه و آله ـ به اين نگرش و نگارش كوتاه و نارسا خاتمه مي‌دهيم و «كشف ابعاد وجود شخصيت پيامبر اكرم» را ـ كه موضوع آن گردهمايي است ـ به سيه مستان اين باده و مقيمان پا شكسته اين ميخانه ميگذاريم.

 

 


*  اين مقاله‌ بنا به تقاضاي همايش محمد(ص) اسوه بشريت در سال 1365 ـ تهران نگارش شده است.

1. در نظر نگارنده علي‌رغم ظاهر اعتباري و وضعي نبوت و رسالت، هر دو از پديده‌هاي طبيعي و ذاتي جهانند و اعتبار و جعل آنها بعنوان ثانوي است.

2. شيخ الطوسي، تمهيد الاصول، ص 312.

3. رسائل قيصري: النبوة في الاصطلاح هي البعثة الاخبار من الله تعالي إرشاداً للعباد.

4. مصدر ثلاثي مجرد ندارد.

5. صاحب كتاب لطيف لطائف غيبه (احمد بن زين‌العابدين علوي عاملي، شاگرد ميرداماد) از نبي به «نبوت تعريف» تعبير مي‌كند و از رسول به «نبوت تشريع»، ص 208.

6. گاهي از رسالت به نبوت خاصه و از نبوت به نبوت عامه تعبير شده است. قيصري در رسايل خود (ص 22) مي‌گويد: «النبوة عامةٌ و خاصةٌ. النبوة العامة ما لايكون مقروناً بالرسالة والشريعة والنبوة الخاصة ما يكون كذلك» (يعني مقروناً بالرسالة والشريعة)؛ نيز ر.ك: صدرالمتألهين، مفاتيح الغيب، ص 484. (چاپ قديم).

7. «إنّ النبي ما يراعى الدين الكلي الذي هو مشترك بين الشرائع كلّها أعني المحكمات التي هي أم الكتاب دون إبداع نهج من المناهج وشرع من الشرائع وأمّا الرسول فهو شارع لملة زائدة علي ما هو المشترك بين الملل والأديان. الأقطاب القطبية»، ص 188.

8. أوائل المقالات، ص 44.

9. علامه طباطبائي (قدس سره)، رسائل سبعه، ص 217.

10. سورة بقره، آية 213.

11. سورة مريم، آية 51.

12. طباطبائي، الميزان، ج 2، ص 139.

13. همان، ج 14، ص 391 و 392.

14. سورة حج، آية 52.

15. سورة اسراء، آيه 95.

16. الميزان، ج 14، ص 392.

17. اصول كافي، ج 1، ص 246.

18. فارابي، فصوص الحكم، ص 32.

19. كافي، ج 1، ص 247؛ «محمد صلي الله عليه و آله خالد عن محمدبن‌سنان عن زيد الشحام قال: سمعت أبا عبدالله عليه‌السلام يقول: إنّ الله تبارك وتعالي اتخذ إبراهيم عبداً قبل أن يتخذه نبياً و أنّ الله اتخذه نبياً قبل أن يتخذه رسولاً و أنّ الله اتخذه رسولاً قبل أن يتخذه خليلاً وأنّ الله اتخذه خليلاً قبل أن يجعله إماماً فلما جمع قال: ) إنّي جاعلك للناس إماماً( قال فمن عظمها في عين إبراهيم قال: ) ومن ذريتي قال لاينال عهدي الظالمين( قال لايكون السفيه إمام التقي».

20. ماوردي، الأحكام السلطانية، ص 5.

21. باب حادثيه، ص 43و 44.

22. امامت و رهبري، ص 50.

23. تمهيد الأصول، ص 351.

24. الاسنات، ص 69.

25. الأحكام السلطانية، ص 6.

26. لاهيجي، گوهر مراد، ص 329.

27. شرح تجريد، ص 227.

28. همان.

29. شرح تجريد، المسألة الثالثة، ص 228.

30. حديث أبي حمزه، ج 23، (بحار جديد)، ص 21.

31. بحار، ج 25، ص 122.

32. الإسلام وأصول الحكم، علي عبدالرازق.

33. بحار جديد، ج 23، ص 32.

34. اصول كافي، ج 1، باب في فضل الإمام وصفاته.

35. بحار جديد، ج 23، ص 32.

36. احمد صبحي يكي از مؤلفين مصري (كتاب نظرية الإمامة، ص 24) مي‌گويد نزد شيعه امام به «صاحب حق قانوني» (De jour) اطلاق مي‌شود و خليفه به «صاحب سلطة بالفعل» يا (De Facto).

37. الهيات شفا، فصل خليفه و امام.

38. مقصود شيخ از «عبادت» اطاعت آنهاست، همچنانكه در قرآن اطاعت اجبار عبادت آنها محسوب شده است. (آية 31، سورة توبه) اطاعت انبياء و ائمه در آيات بسياري از قرآن آمده است از جمله )أطيعو الله و أطيعو الرسول واُولي الأمر منكم(

39. رساله توحيد- نبوت- ولايت، ص 37.

40. مصباح الهداية، الإمام الخميني، ص 163.

41. سورة بقره، آية 30.

42. مثلاً در آية 7 سورة حديد: ) آمنوا بالله ورسوله وأنفقوا ممّا جعلكم مستخلفين فيه... ( خطاب به غير انبياست كه مأمور شده‌اند به انبياء ايمان بياورند. و نشان مي‌دهد كه مخاطبين آيه همه خليفة الله هستند و اموال خدا به آنها سپرده شده است.

43. حاكميت را مي‌توان رابطه‌اي انتزاعي و نامساوي بين انسان با انسان يا شيء ديگري تعريف نمود كه يكي فايق و ديگري تابع است. منشأ انتزاع اين رابطه ممكن است امري حقيقي باشد بنابرين ولايت تكويني است و در حوزة فلسفه و علوم تجربي، يا امري اعتباري باشد بنابرين ولايت تشريعي است و در حوزة علم حقوق و علوم اجتماعي و انساني.

44. برخلاف نظر برخي از محققين معاصر، اين حق تصرف نه از مصاديق ولايت تكويني بلكه يك حاكميت حقوقي يا ولايت تشريعي است، و مي‌بينيم كه شرع و قانون براي اين جواز تصرف حد و مرز تعيين مي‌كند. مثلاً براي خودكشي و ايجاب ضرب و جرح بدني به خود را ممنوع و گاهي براي آن مجازات مي‌گذارند.

45. همانطور كه از اين موارد مشهود است اصطلاح حاكميت در علم حقوق ناظر به ولايت تشريعي است و حقوقدانان غربي اگر چه گاهي «حقوق طبيعي» را بصورت امري ذاتي و خارج از دايرة قانون و تشريع (كه حوزة ولايت تشريعي است) مطرح كرده‌اند ولي از «مَقسَم»، اقسام حقوق در نظر غربيها ـ كه همان «حقوق» يعني حوزة تشريع است ـ بر مي‌آيد كه حقوق طبيعي و ذاتي آنان به ولايت تشريعي باز مي‌گردد چه خاصيت حاكميت و ولايت تكويني را كه بمعناي نيروي ابداع و خلاقيت و تصرفات فوق عادي است را دارا نمي‌باشد.

46. ابن خلدون حكومت را در ميان برخي جانوران فطري و غريزي، ولي در انسان معلول فكر و عقل وي مي‌داند (مقدمه، ص 43، چاپ مشكول)

47. نهج البلاغه، خطبه 40.

48. دعائم الاسلام، ج 2، ص 538.

49. بحار، ج 75، ص 359.

50. همان، ج 23، ص 22.

51. همان، ج 6، ص 107.

52. بحار، ج 6، ص 60 .

53. بالذات از خداوند متعال است و بالتبع (وبتعبير قرآن: بإذن‌الله) موجودات ديگر مي‌توانند آنرا بصورتي دارا باشند.

54. اصل 56 قانون اساسي: «حاكميت بر جهان و انسان از آن خداست و هم او انسان را بر سرنوشت اجتماعي خويش حاكم ساخته است. هيچكس نمي‌تواند اين حق الهي را از انسان سلب كند يا در خدمت منافع فرد يا گروهي خاص قرار دهد».

55. مقصود علت تامة اصطلاحي نيست چه در اينجا انواع ديگر سبق نيز وجود دارند. مانند سبق بالطبع و بالشرف و امثالها.

56. در حديث قدسي نيز آمده است كه: لولاك لما الأفلاك يا لما خلقت الأفلاك.

 

چاپ مقاله

دانلود مقاله